8 ماهگی

یه روز پاییزی آفتابی و تاب سواری عزیز دل مامان

اینجا شهراد من به صورت کاملا مستقل نشسته و داره با اسباب بازیش بازی میکنه

و چون عزیز مامان داره دندون جدید در میاره از اسباب بازی برای ماساژ لثه استفاده میکنه...

یه خواب راحت بعد از بازی

معصومه تر از چشم تو چشمای درشت اهوی تو در و دشته
اما بخدا اینهمه بیچاره که چشمای تو کشته
اون نکشته
اون نکشته

چقدر زمان داره زود میگذره انگار واقعا همین دیروز بود که توی بیمارستان برای اولین بار شهراد و توی بغلم گرفتم. آره عزیزم دارم هرروز بزرگتر شدنت رو میبینم و حالا 8 ماهه شدی داری قد میکشی و کارای جدید انجام میدی خدارو به خاطر همه چیز شاکرم .حالا دیگه راحت میتونی بشینی کم کم بای بای کردنو یاد گرفتی حرکت و فعالیتت خیلی بیشتر شده،نسبت همه چیزایی که اطرافت هستند کنجکاوی نشون میدی. به لطف خدا خیــــــــــــــــــلی پسر شیرینی هستی و همه دوستت دارن.

تموم زندگی مامان و بابا شدی عزیز ترین پسر دنیا،بابا مهدی همه تلاشش رو میکنه تا راحتی و آسایش یه دونه پسر قند عسلش رو فراهم کنه،امیدوارم در آینده که بزرگتر شدی قدر بابای مهربونت رو بدونی.

نمیدونم چه جوری بگم دوستت دارم.